کد مطلب:129548 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:190

از بین رفتن نقشه عمر سعد توسط شمر
طـبـری در ادامـه مـی گـویـد: چـون عـبـیـداللّه نـامه را خواند، گفت: این نامه ی مردی است كه خیرخواه امیر و دلسوز مردم خویش ‍ است! آری، پذیرفتم! در ایـن هـنگام شمر برخاست


و گفت: آیا این را از او می پذیری؟ در حالی كه در زمین تو آمـده و در كـنـار تـو اسـت! بـه خـدا سوگند اگر از شهر تو كوچ كند و دست در دست تو نـگـذاشـتـه باشد، او سزاوار قدرت و عزت و تو شایسته ضعف و ناتوانی خواهی بود! ایـن را از او مـپـذیـر، كـه نشان سستی است. بلكه باید او و یارانش به فرمان تو در آیند، اگـر كـیـفـر دهـی اخـتـیـار با تو باشد، و اگر نبخشایی باز اختیار با تو باشد، به خدا سوگند شنیده ام كه حسین و عمر سعد طول شب را می نشینند و گفت و گو می كنند! آنگاه ابن زیاد گفت: چه خوب گفتی، رأی، رأی تو است. [1] .

طبری ادامه داستان را از قول ابی مخنف از سلیمان بن ابی راشد از حمید بن مسلم این گونه نـقـل مـی كـنـد: «سـپس عبیداللّه زیاد شمر را فراخواند و گفت: با این نامه نزد عمر سعد بـرو. او بـایـد بـه حسین و یارانش پیشنهاد كند كه به فرمان من درآیند! اگر چنین كردند آنان را به سلامت نزد من بفرستد و اگر خودداری ورزیدند باید با آنها بجنگد! اگر او چـنـیـن كـرد از او بـشنو و فرمان ببر و اگر نپذیرفت، تو با آنان بجنگ كه فرماندهی لشـكـر بـا تـو اسـت! بـه او حـمـله كـن و او را گـردن بـزن و سـرش را نـزد مـن بفـرست!» [2] .

مـتـن نامه ابن زیاد به عمر سعد چنین بود: اما بعد، من تو را سوی حسین نفرستادم كه دست از او بـرداری و بـا او وقـت بـگذرانی و یا آنكه آرزوی سلامت و بقای او كنی و یا نزد من بـرای او بـه شـفـاعـت بـنـشینی! ببین كه اگر حسین و یارانش سر به فرمان نهاده تسلیم شدند، آنان را به سلامت نزد من فرست و اگر نپذیرفتند به آنها حمله كن و آنان را بكش و اعضایشان را پاره پاره كن؛ چرا كه مستحق این كارند. چنانچه حسین كشته شد بر سینه و پشت او اسب بتاز! چرا كه ناسپاس است و مخالف و حق ناشناس! مقصود این نیست كه پس از مرگ این كار زیانی می رساند، ولی با خود عهد كرده ام كه اگر او را كشتم با او


چنین كنم! اگر تو فرمان ما را درباره او بردی به تو پاداش شنوایی فرمانبردار خواهم داد و اگـر نـپـذیـرفـتـی، از كـار مـا و سـپـاه مـا كنار برو و سپاه را به شمر بن ذی الجوشن بسپار، چرا كه ما خود بر او حكم فرماندهی داده ایم! «والسلام!» [3] .


[1] تـاريـخ الطـبري، ج 3، ص 313 ـ 314، و ر. ك: انساب الاشراف، ج 3، ص 390 ـ 391، الكامل في التاريخ، ج 3، ص 284.

[2] همان.

[3] تاريخ الطبري، ج 4، ص 314، و ر.ك: الكامل في التاريخ، ج 3، ص 284، الارشاد، ص 256؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 391؛ و در اين كتاب آمده است:«... و اگـر حـسـيـن را كشتي بر سينه و پشت او اسب بتاز چرا كه من اين را نذر كرده، با خـود پيمان بسته ام... سپاه را به شمر بسپار تا به كار مردم برسد؛ چرا كه ما خود اين فرمان را به او داده ايم! والسلام؛ الاخبار الطوال، ص 255؛ اندكي تفاوت؛ الفتوح، ج 5، ص 166، بـا تـفـاوت، و در آن آمـده اسـت: اي پـسـر سـعـد! ايـن سـسـتـي و اهـمـال بـراي چـيـسـت!؟... اگـر نـپـذيـرفـت از مـا و سپاه ما برو و كار را به شمر بن ذي الجـوشـن بـسـپـار، زيـرا او در كـار از تـو انـديـشـمـندتر است و اراده اي نيرومندتر دارد! والسـلام. در مـقـتـل الحـسـيـن خـوارزمـي، ج 1، ص 348 نـيـز بـه نـقـل از الفتوح آمده است: و ديگراني گفته اند: عبيداللّه زياد حويزة بن يزيد تميمي را فرا خواند و گفت: هنگامي كه نامه ام را به عمر بن سعد رساندي اگر همان لحظه اقدام بـه جنگ با حسين كرد كه چه بهتر؛ و اگر نكرد او را دستگير و در بند كن! و شهر بن حـوشب را به اميري مردم برگزين. نامه رسيد و در آن چنين آمده بود: اي پسر سعد من تو را نفرستاده ام كه شبانگاهان با حسين همنشين بشوي. چون نامه ام به تو رسيد، به حسين اخـتـيار ده كه يا نزد من بيايد؛ يا با او بجنگي. عمر سعد همان دم برخاست و حسين را از اين كار آگـاه سـاخـت. حسين (ع) گفت: تا فردا به من مهلت بده... سپس عمر سعد به پيك گفت: نزد امير گواهي ده كه من فرمان او را اطاعت كرده ام!»